جمعه بود. ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶. نیمهی شعبان. دیشبش عروسی مهدی بودیم. برادر زن برادرم. بعد از مدتها با خواهرزادهها از ته دل خندیدیم. برای یک ساعت دور بودیم از فضای سنگین و غمبار خانه و حال مادر. برای خانمها و آقایان مراسم جدا گرفته بودند. مراسم خانمها شنبه بود. خواهر با ذوق میگفت شنبه را مرخصی گرفتم که برویم عروسی. او هم دلش میخواست کمی از این روزمرگی رها بشود.
تا ظهر خواب بودیم. بعدش خواهر تماس گرفت و گفت که پسردایی در بیمارستان بستری است و بیا با داداش بروید ملاقاتش. خودم را به خانهی مادر رساندم. مادر خواب بود. عجله داشتم که برویم و زود برگردیم تا مناظرهی آخر نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری را ببینم. رفتیم بیمارستان. پسردایی در آیسییو بستری بود. از پشت شیشه دیدیمش. داخل آیسییو یک اتاق ایزوله بود که درش را بسته بودند. میگفتند بدنش عفونت گرفته. ریهها تقریبن از کار افتادهاند. میگفتند زیاد دوام نمیآورد. حالمان گرفته شد. پشت شیشهی آیسییو همه گریه میکردند. زن دایی، پسردایی، دختردایی، خود دایی هم رفت بیرون گریه کرد. تا آخر ملاقات آنجا ماندیم و بعد با کلی دعای خیر و آرزوی سلامتی خداحافظی کردیم. حس مشابهی با خانوادهی دایی داشتم. به ما هم گفته بودند مادرتان زیاد دوام نمیآورد. ببرید خانه از او مراقبت کنید. برگشتیم به خانه. مادر هنوز خواب بود. ندیدمش. نخواستم بیدارش کنم. از طرف دیگر هم نمیخواستم مناظره را در خانهی پدری و پیش برادرم ببینم. حوصلهی بحث سیاسی نداشتم. با خواهرها و برادرم از لحاظ گرایش و دیدگاههای سیاسی ۱۸۰ درجه تفاوت داریم. همیشه سر انتخابات بحثمان میشود. اینبار اما حوصلهاش را نداشتم. همسر آمد دنبالم و سریع خودمان را به خانه رساندیم. ۲۰ دقیقهی اول مناظره را از رادیوی ماشین شنیدیم و بقیهش را در خانه و جلوی تلویزیون. طبق معمول همزمان هم مناظره میدیدیم هم توییت میکردیم و عکسالعمل دوستان را در تایملاین میخواندیم. مناظره که تمام شد، همسر رفت به آشپزخانه تا شام را آماده کند. جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و کانالها را بالا پایین میکردم. صدای اساماس از گوشیام آمد. خواهر بود: «سلام. وحید حال مامان زیاد خوب نیست. باز عرق میکنه و نفسش سخت در میاد. اکسیژنساز مشکلی نداره».
هر موقع مشکلی برای مادر پیش میآمد خواهر سریع با من تماس میگرفت. حتی اگر برادر آنجا بود باز هم به من خبر میداد. قبلن تجربهی این حال مادر را داشتیم. راه گلویش که میگرفت یا کانول اکسیژن از گلویش درمیآمد دچار کمبود اکسیژن میشد و عرق میکرد و هوشیاریاش را از دست میداد. یا وقتی غذا نمیخورد و کم میخورد دچار ضعف میشد. سریع دست به کار میشدیم و مشکل را حل میکردیم و حال مادر چند ساعت بعد خوب میشد. این بار اما خواهر تاکید کرد که اکسیژن مشکلی ندارد. سریع تماس گرفتم که ببینم چه شده است؟ پدر گوشی را برداشت و با حالتی تقریبن مطمئن گفت: «اکسیژنساز کار میکرد اما اکسیژن بیرون نمیداد. آلارمی هم نشان نمیداد. آن را قطع کردیم و کپسول اکسیژن را وصل کردیم. داداش فیلترهای اکسیژنساز را درآورد و تمیز کرد و دوباره جا انداخت. الان اوضاع بهتر است. مامان چند لحظه پیش غذا هم خورد و حالش بهتر است». خیالم کمی راحت شد اما نگران بودم. با خودم گفتم کاش عصر آنجا میماندم. دوباره اساماس زدم به خواهر که اگر مشکلی هست خبر بده سریع بیایم. اساماس نرسید. گفتم کمی بعد زنگ میزنم و خبر میگیرم. همسر بساط شام را آماده کرد. تلفنم زنگ خورد. این بار برادرم بود: «وحید مریم میگوید تو هم بیا اینجا. حال مادر زیاد رو به راه نیست».
نگران بودم، نگرانتر شدم. بلند شدم سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. قبلا این بدحالی مادر سابقه داشت. به همسر گفتم تو نیا. استراحت کن که صبح باید سر کار بروی. من شب برمیگردم. ساعت ۱۰ شب بود و توی خیابانها خبری از تاکسی نبود. از خانهی خودمان تا خانهی پدری باید ۳ مسیر سوار تاکسی شد. اگر ترافیک نباشد و تاکسی هم معطل نکند، طی کردن این مسیر ۲۵-۳۰ دقیقه طول میکشد. دو مسیر را به راحتی و سریع رد کردم. مسیر سوم اما معطلی داشت. چند دقیقه منتظر ماندم تا یک آر دی سوارم کرد. در حال و هوای خودم بودم. راننده چند نفر دیگر هم در مسیرمان سوار کرد و پیاده کرد. تنها یک گوشهی صندلی عقب نشسته بودم و بیرون را تماشا میکردم و سعی می کردم وضعیت مادر را تصور کنم و اینکه چطور کمکش کنم. ساعت ۱۰:۲۵ بود. رانندهی مسن به خیال اینکه از دورهمی و خوشگذرانی با دوستانم برمیگردم و دیرم شده، پرسید: «از شاهگلی (ائلگلی) میآیی که دیر کردی؟». تصورم این بود که توی ذهنش کلی نصیحت و توصیه ردیف کرده است که خرج منِ جوانِ خوشگذران کند. گفتم: «نه حاجی، مادرم مریض است. میروم به او سر بزنم. حالش خوش نیست». ایوای ایوای گویان عذرخواهی کرد و گفت: «من ۳۵ سال از پدرم پرستاری کردم. مواظب مادرت باش. دعایشان همیشه کارساز است. خدا مادرت را برایت نگه دارد». تشکر کردم و پیاده شدم.
سریع دویدم تا کوچهی خانهی پدری. سر کوچه آمبولانس اورژانس را دیدم که پارک کرده بود. دلم ریخت. اما باز هم یادم آمد که قبلا تجربهی آمدن اورژانس را داشتیم. در همان ۳-۴ ثانیه که به سمت خانه میدویدم توی ذهنم داشتم خودم را قانع میکردم که حتما حالش خوب نیست و چون کاری از دست خواهر و برادرم برنیامده زنگ زدند که اورژانس بیاید و ببریمش بیمارستان. در خانه باز بود. در آستانهی در بودم که صدای بلند خواهرم را شنیدم که داشت با یکی از پرسنل فوریتهای پزشکی دعوا میکرد. وقتی وارد اتاق شدم دیدم خواهرم گریهکنان می گوید: بالاخره شما باید یک کاری بکنید. احیا کنید. شوک بدهید…
در یک لحظه بین شک و یقین، یا ابالفضل گفتم و همانجا کنار در نشستم. برادرم داشت گریه میکرد. پدرم هم همینطور. خواهر که شیون سر میداد و آن آقای اورژانس هم عذرخواهی میکرد و میگفت: «کاری از دستمان بر نمیآید، چادر بیاورید رویش بکشید. بدنش را صاف کنید». چیزی که در موردش صحبت میکردند را باور نمیکردم. شوکه بودم. مادر که همیشه حالش اینطور بد میشد. مادر که همیشه ضعف میکرد و از حال میرفت. بلند شدم رفتم بالای تخت مادر. صورت سرد و رنگ پریدهاش را دیدم. گردنش به یک طرف خم شده بود. نفس نمیکشید. اکسیژنساز برای خودش کار میکرد. مادر هیچ وقت اینطور نمیخوابید. دست زدم به صورتش. دستش را توی دستم گرفتم. سرد سرد بود. این سردی همان اتفاق وحشتناکی بود که از آمدنش میترسیدم. کابوسش را بارها دیده بودم. اما این بار بر خلاف کابوسهایم در آخرین لحظه من در کنار مادرم نبودم. سهم من از آخرین لحظات عمر مادر، بغل کردن پیکر بیجانش بود. داد زدم. صدایش کردم. تکانش دادم. جواب نداد. باورم شد که مادر ما را تنها گذاشته است. باورم شد که بیمادر شدهام.
تصاویر محوی از آن شب یادم است. به همسر اساماس زدم که بدون هیچ سوالی سریع خودش را به آنجا برساند. چند دقیقه بعد زنگ زد. نمیدانستم چه بگویم. متوجه شده بود که اتفاق بدی افتاده است اما باز هم قبل از خروج از خانه می خواست مطمئن شود. فقط گفتم رقیه خانه خراب شدیم بیا. قطع کردم. نمیدانم بیچاره با چه حالی خودش را به خانهی مادر رساند. همسایهها از سر و صدای ما به خانهمان آمدند. زن همسایه را دیدم که در کنار خواهر نشسته بود و دلداریاش میداد و قرآن میخواند. شوهرش، که بعدها فهمیدیم در بیمارستان شاغل است، کمک کرد که بدن مادر را صاف کنیم و دستها و پاها و دهانش را ببندیم. بیچاره پدر نمیدانست ما را آرام کند یا خودش را. خبر را هم خودش به خواهر بزرگ و داییها و فامیل داد. یادم میآید به من گفتند به خواهرمان که مشهد است زنگ بزنم. من هیچوقت خبر بد و خبر فوت را به کسی نداده بودم. زنگ زدم به دامادمان. خوشبختانه در خانه نبود. به هر طریقی بود قضیه را به او فهماندم و گفتم خواهرم را خودت با خبر کن. خواهر بزرگم خودش را زود رساند. همه دور پیکر بیجان مادر جمع شده بودیم. هرکس که از در وارد میشد انگار ماجرا از ابتدا شروع میشد. خواهر کوچکم خیلی بیتابی میکرد. درد خودمان یک طرف، درد ساکت کردن خواهر هم یک طرف. برای اولین بار در عمرم حس کردم نالهها و گریههایم از عمق جانم میآید. انگار که جگرم میسوخت. در آن لحظات مستاصل و درمانده بودیم.
غم از دست دادن مادر غیر قابل وصف است. غم از دست دادن مادری که سالهای آخر عمرش را با رنج و بیماری و درد سپری کرده بود، بزرگتر و جانسوزتر است. مخصوصن مادری که در لحظات آخر عمرش کنارش نباشی و اصلن کسی نفهمد که کی جان از بدنش جدا شده است. جگرسوزترین قسمت این اتفاق همینجا بود. مادر صدایی نداشت که ناله کند. نایی نداشت که لبهایش را تکان دهد. به قدری بیحال و ناهوشیار بود که حتی خواهر و برادرم هم متوجه نشده بودند کی جان داده است. خواهر میگفت نبضش را گرفتیم. فشارش را گرفتیم. هیچ صدایی نمیآمد. هیچ حرکتی نبود. اصلن به ذهنمان خطور نمیکرد که مبادا مرده باشد. میگفت صدای اکسیژنی که از کانول خارج میشد با خلط داخل لولهی تراکئوستومی باعث شده بود فکر کنیم نفس میکشد. اما نفسی در کار نبود …
برادر زنهای برادرم آمدند و پیگیر کارهای گواهی فوت شدند. رفتند دنبال دکتری که بیاید و مادر را معاینه کند و گواهی فوت صادر کند. اصلن نفهمیدم کی این کارها انجام شد. پایین پای مادرم زانو زده بودم و گریه امانم نمیداد. تنها چیزی که از نالههای آن شبم یادم است این بود که مدام می گفتم مادر راحت شد. مادر خوب شد. دیگر درد نمیکشد. یک دفعه دیدم دکتری آمد و معاینهی مختصری انجام داد و رفت. پشت بندش آمبولانس حمل متوفی آمد. دیگر لحظات آخر حضور مادر در خانه بود. ماهها بود که غیر از مطب دکتر و بیمارستان، از خانه خارج نشده بود. سه ماه آخر که از اتاق هم خارج نشده بود. اما این بار میخواست برود. برود و دیگر به خانه نیاید. برود و دیگر روی ماهش را نبینیم. مادر را بلند کردند و داخل کاور و روی برانکارد گذاشتند. بلندش کردند که ببرند و داخل آمبولانس بگذارند. انگار که روحم از جانم درآمده باشد. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. دنبالش رفتم. تا دم در آمبولانس رفتم. با نالههایم بدرقهاش کردم. هیچ تصویر دیگری در ذهنم نیست. همهجا تاریک بود. چشم دوخته بودم به جنازهی مادر. کسی از پشت من را گرفته بود و نمیگذاشت با مادر بروم. نمیشناختمش. فقط صدایش در گوشم است که میگفت: وحید آرام باش. خدا رحمتش کند. آرام باش. بیا برو داخل خانه گریه کن.
مادر رفت. با درد هم رفت. دردش لحظهای آرام نشد و رفت. خودش از همان روزهای اول میگفت من با این درد رفتنیام. تصویر تمام روزهای قبل را توی ذهنم مرور میکردم و جگرم میسوخت. چقدر در مورد حالش دروغ گفتم. چقدر گفتم خوب میشوی. چقدر به او امید دادم. هر بار از مطب دکتر و بیمارستان خارج میشد دلش خوش بود که اینبار دیگر تاثیرش را میبیند. اما چه تاثیری؟ سلولهای سرطانی درست وسط استخوان ستون فقراتش جا خوش کرده بودند. دردش را هیچ دارویی کم نمیکرد. با هزار دوز و کلک کنار بیماران سرطانی مینشاندمش و منتظر نوبت رادیوتراپی میشد. کنار تخت بیماران شیمیدرمانی میخوابید و دارویش را تزریق میکردند اما نمیدانست خودش هم یکی از آنهاست. به حال آنها افسوس میخورد و ناراحت میشد. میگفت من هم این روزها را گذراندهام. همهجا یک کلکی سوار میکردم که نفهمد دردش چیست و با روحیه درمانش را ادامه بدهد. یک بار بعد از ۹ ماه نشسته خوابیدن، عمل بلاک عصبی انجام داد. درد را در یک نقطه بلاک کردند تا جلوی انتشارش را بگیرند و کمی آرام شود. همینطور هم شد. آن روزها خوشحال بود. برای اولین بار بعد از ۹ ماه توانست دراز بکشد و بخوابد. چقدر ما هم خوشحال بودیم. اما وقتی اثر این عمل از بین رفت دوباره عذابش بیشتر شد. بعدها ریه هم درگیر شد و تمام توانش را گرفت. بیچاره دردش که یکی دو تا نبود. هر روز یک داروی جدید و یک مسکن جدید و یک ابزار جدید با خودم میآوردم خانه. هر بار یک دروغ جدید میگفتم. یک چیزی میگفتم که باورش بشود و کمتر ناراحت بشود. تزریق مورفین را که شروع کردیم هی میپرسید اینها آدم را معتاد میکنند؟ میگفتم نه. ما که توی رگت نمیزنیم. زیر پوستی و با اسکالپ میزنیم. اینطوری معتاد نمیشوی. بعدهم اینها موقتی است. اما چند هفته بعد دیگر چشمش به ساعت بود که وقت تزریق مورفینش برسید. عذابش که بیشتر میشد ساعت را هم فراموش میکرد. فقط میگفت آمپولم را بزنید. چقدر بازوها و ران پایش را کبود کردیم با همین مورفینها. این آمپولهای لعنتی یبوست شدید هم میآورد. ده جور داروی شیمیایی و گیاهی به خوردش میدادیم تا این مشکلش برطرف شود. ولی مگر میشد؟ روزی ۶-۷ عدد آمپول چنان بلایی سر رودههایش میآورد که کاری از دست داروهای دیگر بر نمیآمد. به دردسرهای گلوی تراکئوستومی شدهاش هم که عادت کرده بود. چند ماه آخر که ریهها هم درگیر شده بودند، خلط گلویش بیشتر شده بود. تنها راه تنفسش را میگرفتند. روزی چند بار من و خواهر تمیزش میکردیم. روزی که کپسول اکسیژن آوردند تا به کمک آن تنفس کند، به من گفت این دیگر چیست؟ چه میگفتم؟ گفتم این ربطی به دردت ندارد. یادت هست قلبت درد میکرد؟ چند بار بردیمت بیمارستان به خاطر قلبت؟ دکترها گفتند اکسیژن خونت کم است باید با اکسیژن تنفس کنی که قلبت درد نگیرد. میگفت نفس عمیق که میکشم قلبم درد میکند. سمت چپ قفسهی سینهام میسوزد. اما قلبش نبود. ریه بود که درگیر بیماری شده بود و دیگر مثل سابق اکسیژن رسانی نمیکرد. گفتم این موقتی است. خیلی زود برش میداریم. اما جلوی چشمش یک روز در میان کپسول عوض میکردیم. آخر سر هم که اکسیژنساز خریدیم تا خیالمان از بابت تعویض کپسول راحت شود. بیچاره به آنهم عادت کرد. هی خروجی اکسیژن را چک میکرد. هی کانول را چک می کرد که از گلویش در نیامده باشد. به خاطر عمل تراکئوستومی که انجام داده بود راه تنفسش بسته بود. از بینی نفس نمیکشید. تنها را تنفسش لولهی گلویش بود. کانول اکسیژن را هم همانجا کار گذاشته بودیم. موقع خواب باید جوری محکمش میکردیم که در نیاید. چند بار درآمده بود و وضعیتش اورژانسی شده بود.
آن شب خواهر کوچکم ناله میکرد و می گفت وحید تو این را میدانستی و به ما نگفتی. تو درد مادر را میدانستی و به ما نگفتی که غصه نخوریم. همهی بار غصهها را تنهایی به دوش کشیدی. تو چه کشیدی در این مدت؟ راست میگفت. از جزئیات ماجرا فقط من و همسر خبر داشتیم. برادرم را در جریان گذاشته بودم. حتی خواهرهای بزرگترم را. اما جزئیات و روند پیشرفت بیماری را فقط من و همسر میدانستیم. گفتنش دردی را دوا نمیکرد. بدتر خواهر و پدرم روحیهشان را میباختند.
فامیل در خانهمان جمع شدند. دیگر کار تمام شده بود و باید کارهای کفن و دفن را انجام میدادیم.خواهرزادهام حمید با دایی و پسردایی رفتند «وادی رحمت» که جنازه را به سردخانه بسپارند برای تشییع فردا. نگران بودیم خواهرم از مشهد نرسد. تا حد امکان سعی کردیم که تشییع را دیر برگزار کنیم تا برسد. اصلن دوست نداشتم جای او باشم. ۱۵۰۰ کیلومتر دور بود و در بهترین حالت با اولین پرواز نزدیک ظهر به تبریز میرسید. اگر کمی دیر میرسید دیگر جنازهی مادر را هم نمیدید. آن شب اصلن نخوابیدیم. مشغول آمادهسازی خانه و هماهنگی خریدها و چاپ اعلامیه و … برای برگزاری مراسم بودیم. تخت و لوازم مادر را جمع کردیم. گوشه به گوشهی خانه یک نشانه از مادر بود. نصف حیاط پر شده بود از تجهیزات پزشکی و بهداشتی مادر. با همسر رفتیم خانه، غسل مس میت کردم و لباس عوض کردم. هنوز در بهت بودم. باورم نمیشد چه بلایی سرمان آمده است. تمام این لحظات حس میکردم مادر بالای سرمان است. حس میکردم دیگر درد ندارد و دارد خانه را میگردد. روی سرمان دست میکشد و میگوید عزیزانم گریه نکنید. من راحت شدم. من خوب شدم. ببینید درد ندارم. سالم سالم هستم.
صبح شد. هر کداممان با همان بغضمان دنبال کارهای آن روز رفتیم. هماهنگیها را انجام دادیم. غیر از عروس دایی، کسی از فامیل کمکمان نکرد. همهی کارهای داخل خانه را خواهرها و زن داداش و همسر و عروس خواهر انجام دادند. کارهای بیرون را هم من و برادرم و خواهرزادههایم حمید و مرتضی و برادرزادهام محمدمهدی انجام دادیم. خواهرزادهام حامد سرباز بود و در پادگان بود. همه در فکر او بودیم که چطور به او خبر بدهیم. مادرم در بین نوهها حامد را خیلی دوست داشت. آخرش حمید به یکی از دوستان حامد اساماس زد و گفت حال مادر خوب نیست و سریع مرخصی بگیر و بیا. خانمها خانهی خودمان بودند. آقایان خانهی دایی در کوچهی بغلی. کم کم مهمانها آمدند. پرواز خواهر با کمی تاخیر انجام شد. خواهرزاده هم از تهران پرواز کرد. زمان رسیدنشان دقیقن مصادف میشد با حرکت ما به سمت وادی رحمت. برای آوردنشان کسی داوطلب نشد. همسر و مرتضی را فرستادیم دنبالشان. از آنطرف وقت تشییع رسیده بود و همه داشتند حرکت می کردند سمت وادی رحمت. آمدم سمت خانهی خودمان. مادرخانم را دیدم. بغلم کرد و چند دقیقهای با هم گریه کردیم. مادرم را دوست داشت. طوری گریه میکرد که انگار زبانم لال مادر خودش فوت کرده است. با خواهرخانمها کمی دلداریام دادند و تسلیت گفتند. وحید، همکار و شریکم، دیشب در راه سفر کاری بود که زنگ زد و با من کار داشت. قضیه را به او گفتم. به خاطر من کل راه را برگشته بود که در مراسم تشییع باشد. با همسر و دخترش آمده بود.
میدانستم همسر حال خوشی ندارد. از آنطرف خواهر و خواهرزادهام فاطمه هم که گریه و شیون سر میدادند و همسر نمیتوانست رانندگی کند. گفتم از فرودگاه بیایید دنبال من. من هم با شما میآیم. همه رفتند برای تشییع و تدفین. من ماندم و استرس نرسیدن به تشییع مادر. میخواستم برای آخرین بار ببینمش. همسر رسید. نشستم داخل ماشین و گفتم هرطور می توانی سریع برو که برسیم. طفلک همسر خیلی اذیت شده بود. دیشب که آنطور پشت تلفن خبر را به او دادم. شب تا صبح هم که نخوابیده بود. خواهر و خواهرزاده را اینطور از فرودگاه سوار کرده بود و من هم که اصلن حواسم به حالش نبود و اصرار داشتم سریعتر براند که برسیم. بیچاره صدایش هم درنیامد. خواهر گریه می کرد و بیتاب بود. مجبور بودم با آن حالم او را آرام کنم. در فاصلهی مسیر خانه تا مزار، چند بار حمید زنگ زد که وحید کجایید؟ کار غسل و کفن مادر تمام شده. نگذاشتم رویش را ببندند که برسید. از شدت استرس قلبم داشت از دهنم میزد بیرون. بدترین مسیر را هم برای رسیدن به وادی رحمت انتخاب کردیم. کمی مانده به مزار، همسر حمید زنگ زد. گفت دایی زودتر برسید که دارند کفنش را میبندند. صدای گوشی زیاد بود. خواهر شنید. داد زد که نه! بگذارید برسیم. این را گفت و از حال رفت. فاطمه به صورتش آب میپاشید و من سیلی میزدم. هر چند لحظه یک بار بیدار میشد و مادر را صدا میزد و از حال میرفت. نمیدانستم باید چکار کنیم. توی دلم غوغا بود. خدا خدا میکردم که برسیم. هم برای خودم هم برای خواهرم. لحظات سختی بود. بالاخره رسیدیم جلوی غسالخانه. خواهر را پیاده کردم و کشان کشان بردم داخل غسالخانه. مادر را روی سکو خوابانده بودند. کفنپوش بود و فقط صورتش باز بود. از در غسالخانه خواهر را سپردم دست خواهر بزرگترم. پاهایم نا نداشت که جلوتر برود. هم میخواستم مادر را برای آخرین بار ببینم. هم دلم نمیآمد. پاهایم قفل شده بود. همانجا کنار در ایستاده بودم. با تشر زن برادرم به خودم آمدم. عصبانی بود. گفت مگر مادرت نیست؟ برو ببینش. همین حرف کافی بود تا قدم از قدم بردارم. نزدیکتر رفتم. رسیدم بالای سرش. دلم آشوب بود ولی چهرهی آرام مادر را که دیدم آرام گرفتم. طوری آرام بود که انگار خوابیده است. درست مثل وقتهایی که در خانه بود و به زور قرص و آرامبخش کمی میتوانست بخوابد. چهرهاش غمگین و دردکشیده نبود. پدر با گریه برای آخرین بار پیشانی مادر را بوسید. اینجا هم حس میکردم مادر بالای سرمان است. حضورش را حس می کردم. از آن لحظه به بعد بیتاب نبودم. فقط داغ فراق عذابم میداد.
نماز مادر را خواندیم و تشییعش کردیم تا نزدیک مزار. قبرها چند سالی است که دو طبقه شدهاند. هر دو طبقه را خریده بودیم. یک نگاه به قبر انداختم. خیلی عمیق بود. قبلن تجربهی خاکسپاری نزدیکانم را داشتم ولی بستگان درجه یک را نه. این بار ترسناک بود. مادر باید آن زیر می خوابید؟ تنها؟ برای تلقین برادرم داخل قبر نرفت. حمید رفت. روحانی کلمات را شمرده شمرده میخواند و حمید مادر را تکان می داد. نمی دانم آن زیر چه حالی داشت. ما که یک گوشه نشسته بودیم و گریه امانمان نمیداد. باور ندیدن مادر سخت بود. از آن روز به بعد برای دیدن مادر باید مینشستیم بالای سر یک متر خاک. چطور بغلش میکردیم؟ چطور میبوسیدیمش؟ چطور میبوسیدمان؟ یاد روزهایی افتادم که هنوز درد از پا در نیاورده بودش. هر بار از در خانه وارد میشدیم به استقبالمان میآمد. بغلمان میکرد و میبوسیدمان. چقدر دلم تنگ شده بود برای آن بوسهها. این چند سال اخیر، چند بار خواب دیدم مادرم جلوی چشمانم جان داد. توی خوابهایم همیشه تنها بودم. همیشه من کنار مادر بودم. بعد که از خواب بیدار میشدم میآمدم خانهی مادر و از ته دلم میبوسیدمش. خدا رو شکر میکردم که زنده است و سایهاش بالای سرمان است. اما الان داشتند سنگهای لحد قبرش را میگذاشتند. رویش خاک ریختند. تمام شد. همهی زندگیمان زیر همان یک متر خاک بود. گرمای خانهمان. روح خانهمان زیر خاک آرام خوابیده بود. ما بچههایش دورهاش کرده بودیم و هرکدام به زبان خودمان برایش لالایی میخواندیم. مادر بعد از یک عمر مصیبت و سختی، بعد از ۸ سال بیماری، بعد از ۲ سال درد بیوقفه بالاخره آرام گرفت. اینجور وقتها آشنایان نمی گذارند صاحب عزا یک دل سیر گریه کند و خالی شود. همه میآیند بلندت میکنند که بس است و بیا برو به مهمانهایت برس. ازشان خواهش کردم چند دقیقه فرصت بدهند. این سالها همهی بغضهایم را به خاطر مادر قورت داده بودم. همهی اشکها و گریههایم را نگه داشته بودم مبادا کسی دلش بلرزد. مبادا خانوادهام فکر کنند کار تمام شده است. مبادا توی دلشان خالی شود که دیگر کاری از دستمان بر نمیآید. درهمهی لحظات سخت بیماری مادر نگذاشته بودم قطرهی اشکی از چشمانم بچکد و پدر و خواهرهایم ببینند. تمام این مدت فقط همسرم حال من را میفهمید. حالا وقتش بود. وقت مرثیه خواندن بر سر مزار مادر رنجکشیدهمان بود.
میخواستم کنارش بمانم. نمیخواستم بعد از دفن تنهایش بگذارم. میخواستم بمانم و برایش قرآن بخوانم. خودش یادم داده بود. با همان بیسوادیاش. با همان سواد قرآنیاش. ولی نگذاشتند. گفتند مهمانها به خاطر شما آمدهاند. بروید به آنها برسید. برای سر مزار آمدن کلی فرصت دارید. برادرم گفت من که تبریز نیستم، چند روز بعد میروم. بگذارید من بمانم. با خواهرم ماندند. ما برگشتیم.
نمیدانستم مادرم شب اول قبر در چه حالی است. فقط دعا میکردم اهل بیت (ع) که یک عمر برایشان مرثیه خوانی کرده بود و قرآن خوانده بود به کمکش بیایند. دعا میکردم مثل همیشه قرص و محکم باشد. یک عمر برای حضرت زهرا (س) اشک ریخت. یک عمر داغ مصیبتش را کشید. بلا تشبیه او هم با درد رفت. با درد پهلو رفت. دعا میکردم مادر اهل بیت دستش را بگیرد. سر سفرهی آن عزیز باشد. توان خانه آمدن نداشتم. از در خانهی پدری یک راست پیاده شدم و رفتم خانهی دایی. نمی توانستم بروم داخل خانه و جای خالیاش را ببینم. تا شب فقط قرآن میخواندم و دعا میکردم دلم کمی آرام بگیرد که بتوانم بروم خانهی بدون مادر. آخر سر هم رفتم. باورکردنی نبود. نبودش حس نمیشد. آنقدر که گوشه گوشهی خانه تصویرش را میدیدم. حتی الان که این نوشته را مینویسم همان حس را دارم. تصور خانهی بدون مادر برایم وحشتناک بود ولی آنطور که فکر میکردم نبود. انگار که همانجا سر جایش دراز کشیده بود. انگار که منتظر بود غذایش را بدهیم. منتظر بود وقت آمپولش برسد. دلتنگی ندیدنش عذابآور بود و هست ولی مطمئنم روحش به خانه سر میزند. نمیگذارد تنهایی را حس کنیم. چقدر نگران خواهر کوچکم بود. تنها وصیتش مریم بود. مواظب مریم باشید. مریم بعد از من خیلی اذیت میشود. تنهایش نگذارید.
از آن روز به بعد همهی فعلهای مربوط به مادر «گذشته» بود. خاطراتم از مادر در همان لحظه و همان تاریخ ایستاد. دیگر همهی خاطراتم تبدیل به یک صفحهی سفید شده بود. مادر رفت. انشالله که زندگی سراسر رنج و مصیبتش و دردهایی که کشید، بارش را سبک کرده باشد. دعا میکنم جایگاه خوبی در بهشت در کنار اولیاء خدا داشته باشد. اسمش، یادش و خاطراتش همیشه برایم زنده است. ان شالله که از ما راضی باشد. کم نرنجاندیمش اما همیشه با مهربانیهایش بزرگوارانه خطاهایمان را بخشید. امیدوارم دعاهایش همچنان شامل حال ما باشد که اگر نباشد اوضاع خوبی نداریم. عهد کردم از آن روز به بعد کلمه به کلمهی قرآن و دعایی که میخوانم به یاد او باشد و هر قطرهی اشکی که برای اهل بیت پیامبر میریزم، اگر ثوابی داشته باشد، او را هم شریک خودم بدانم.
اگر این متن را خواندید، فاتحهای نثار روح مادرم کنید، اگر هم سختتان است یک صلوات کافی است. اگر مادرتان در قید حیات است و روزمرگیهایتان شما را از او غافل کرده، امیدوارم این نوشته تلنگری باشد که بیشتر به مادرتان محبت کنید. بیشتر خدمتگذارش باشید. انشالله که با دعاهای خیرشان، خیر دنیا و آخرت نصیبتان شود.