دور و نزدیک
توسط: وحید
پرسیدم: دکتر چهکار میشود کرد؟ آخرش چه میشود؟ گفت: Watch & Wait. اصطلاحن یعنی باید بنشینیم و نگاه کنیم ببینیم چه پیش میآید. شما فعلن همان مورفینها را طبق معمول مصرف کنید. نگران نباشید. بالاخره باید اهم و مهم کنید ببینید کدام وضعیت برای مریض و شما بهتر است؟ فعلن باید بررسی کنیم ببینیم بیماری به ریههایش سرایت نکرده باشد. برای دردش هم یک فکری میکنیم.
لاغر شده. بازوهایش شل و افتادهاند. سوزن اسکالپ به سختی در زیر پوست فرو میرود. درد میکشد. من هم درد میکشم. اما به قول خودش این دردها پیش آن درد بزرگتر چیزی نیست. مورفین را که تزریق میکنم چشمهایش را محکم میبندد و لبهایش را فشار میدهد. بیسر و صدا سوزش حرکت مورفین در زیر پوستش را تحمل میکند. دستهایش از درد میلرزد. دستهایش را میگیرم. بدون اینکه سوالی بپرسم میگوید: دردم که بیشتر میشود میلرزم. لبخند میزنم. دست میکشم روی دستهایش. محکم فشارشان میدهم. میگویم: خوب میشوی. درست میشود. این روزها هم میگذرد. حرف دیگری ندارم بزنم. آخر چه بگویم؟ بگویم تا آخر عمرت همین وضع است؟ باید دعا کنیم اوضاع بدتر از اینی که هست نشود؟ اصلن نمیداند دردش چیست و چه بر سرش آمده. لبخند میزند و می گوید: توکل به خدا. راضیام به رضایش.
در راه خانه به این فکر میکنم که زبانم لال اگر آن اتفاق وحشتناک بیافتد در چه حالی هستم؟ در بهترین حالت در خانهشان یا در خانهمانم. در بدترین حالت تا خانه رسیدنم یک روز طول خواهد کشید. به همه چیز و همهی حالتها فکر میکنم. به عکسالعملها، به حرفها، به …
با خودم فکر میکنم اگر همهی بچههایش دور و برش بودند چقدر خوب میشد. چقدر تحمل کردن این وضعیت آسانتر بود. چقدر خیال همه راحت بود. لعنت به جبر زمانه و انتخاب اشتباه آدمها. آخر اگر یک روز سرش را زمین گذاشت چطور به بچههایش خبر بدهم؟ هر کدام از یک ور مملکت میآیند. اصلن چرا رفتند؟ چرا باید میرفتند؟ مگر این روزها را نمیدیدند؟ مگر نمیدانستند یک همچین روزهای سختی را خواهند داشت؟ گیرم مریضی صعب العلاجی هم در کار نبود. پیری که بود. ناتوانی که بود. احتیاج که بود. میگویم اگر بچهدار شدم نمیگذارم از من و مادرش دور شود. بلافاصله به این فکرم خندهام میگیرد. همسرم به خاطر من از مادر و خانوادهش جدا شد. خانوادهش به انتخابش احترام گذاشتند. خانوادهی خودم هم به انتخاب فرزندانشان احترام گذاشتند. من چطور میتواند دیکتاتور باشم؟ اگر بچهام خواست دور از من و مادرش زندگی کند چه؟ مگر میتوانم جلویش را بگیرم و بگویم حق این انتخاب را نداری؟ پس چه کنم؟ از پیری میترسم. از ناتوانی از مریضی و از احتیاج به حضور دیگران. روز و شب ذهنم درگیر این مساله است و هیچ کارش هم نمیتوانم بکنم. هیچ وقت مثل الان، آینده برایم اینقدر تاریک و ترسناک نبوده است.