این بیخوابیهای لعنتی
توسط: وحید
خدا نکند که شبها بیخوابی به سرم بزند. توی رختخوابم، افکار آزاردهنده مثل انبوه مگسهایی که در هوای گرم دور لاشهای گندیده جمع میشوند، از هر طرف به ذهنم هجوم میآورند. هزار بار خودم را لعنت میکنم که چرا خواب بعد از ظهر را به بیخوابی نصف شب ترجیح دادم.
افکار دیشبم مثل یک سال و نیم گذشته حول محور بیماری مادرم بود. اینکه چه شده و چه خواهد شد. اینکه چه شده است را میدانم اما اینکه چه خواهد شد را نه. راستش آن را هم تا حدودی میدانم ولی نمیخواهم در موردش فکر کنم. آدم که در خلوت خودش به خودش دروغ نمیگوید. اوضاع اصلن خوب نیست. حال مادر هم رفته رفته بدتر میشود. یک سرطان حنجره که فکر میکردیم کنترل و درمان شده است حالا تبدیل به سرطان استخوان آن هم دقیقن وسط ستون فقرات شده و کار به روزی ۵-۶ عدد آمپول مورفین کشیده است. این یعنی هیچ اتفاق خوبی نخواهد افتاد و تازه باید منتظر اتفاقات بدتر هم باشیم. همهی اینها را در ذهنم مرور میکنم. واقعن هیچ ایدهای ندارم برای وقتی که یکی از مهرهای ستون فقراتش در اثر این ضایعه بشکند. نمیخواهم به بعد از آن فکر کنم ولی منطقن اتفاق خواهد افتاد. مسخره است که علم با اینهمه ادعایش راه حلی برای این موضوع ندارد. تنها لطفی که در حق بیمار میکنند این است که با راههای مختلف دردش را کاهش میدهند که خیر سرشان چند مدل از این راههای کاهش درد روی بیمار ما نه تنها تاثیری نداشته است که دردش را بدتر هم کرده است.
یک سال است که بهش دروغ میگویم و هر روز دروغ جدیدی میبافم. نگفتهام که این همان درد قدیمی است که سراغت آمده. روحیهاش طوری است که همان لحظه که این خبر را بشنود رو به قبله دراز میکشد و هیچ کاری نمیکند. الان هم میدانم که شک کرده است ولی همچنان امیدوار است که دروغهایم راست باشد. هفت سال پیش هم همینطور بود. بهش نگفتیم که درد گلویش از چیست. اسم شیمیدرمانی و رادیوتراپی که آمد تازه فهمید چه خبر است. مردیم و زنده شدیم تا کمی حالش بهتر شود. آن موقع که خودش حس کرد اوضاع کمی فرق کرده است تازه به زندگی عادیاش برگشت. این بار هم با هزار دوز و کلک، رادیوتراپی و شیمی درمانی و سیتی اسکن و ام آر آی و … بردهایمش. هر بار که میپرسد پس من کی حالم خوب میشود؟ آرزوی مرگ میکنم. جوابی ندارم جز جوابهای کلیشهای دلخوشکنک! که خودم از گفتنشان حالم بد میشود. فقط هر روز شاهد درد کشیدنش هستیم و از درون نابود میشویم. هر روز رنجورتر و ضعیفتر میشود. مورفینها اشتهایش را کور میکنند و التماسهای ما برای خوردن یک قاشق غذای بیشتر بیفایده است.
آقاجان و خواهر کوچکم هم نمیدانند چه بلایی سر مادر آمده. خواهر شاید حدس زده ولی حرفش را نمیزند. اما آقاجان هر روز با «چهکنیمها» و «چه شدهها» و «چرا خوب نمیشود» هایش بدتر از مادر ناله میکند. دیگر تصمیم گرفتهام به او بگویم. حداقل هر روز صد بار این حرفها را تکرار نمیکند. میخواهم بگویم این حرفها روحیهاش را بدتر به هم میریزد. نمیدانم چقدر تاثیر دارد ولی دیگر جانم به لبم رسیده از بس توضیح مزخرف دادهام و هی دلیل آوردهام برای دروغهایم. بعضی وقتها از صبوری خواهرم تعجب میکنم. زندگی کردن در کنار پدر و مادر پیر و مسن واقعن سخت است. به خصوص که یکیشان مریض باشد و آنیکی دائم یا غر بزند یا ناله کند. خدا را شکر آقاجان چهارستون بدنش سالم است. بیماریای ندارد و فقط پاها و کمرش درد میکند اما وقتی سرما میخورد انگار که دردش از درد مادر بیشتر است. منی که هر روز چند ساعت در خانهشان هستم کم تحمل شدهام. خدا به داد خواهرم برسم.
احوال پرسیهای دوستان و آشنایان هم بدتر عصبیام میکند. همان سوالهای تکراری و همان جوابهای تکراری. خیلی جلوی خودم را میگیرم تا از کوره در نروم. آخر تقصیر آنها چیست که یا از روی محبت و دلسوزی یا از روی احساس وظیفه احوالپرسی می کنند؟ من عصبی و بدعنق شدهام. کوچکترین مساله کل سیستم عصبیام را تحریک میکند. وقتی که در کنار مادرم هستم و درد کشیدن و دم نزدنش را میبینم بدتر هم میشوم.
احساس تنهایی عجیبی دارم. انگار که هیچ کس دور و برم نیست. انگار همهی مردم دنیا در یک سیارهی دیگری زندگی میکنند و فقط من و پدر و مادر خواهرم روی زمینیم. واقعن هم کسی نیست. هر کس زار و زندگیاش را برداشته و رفته برای خودش. نگران هستند و روزی حداقل یکبار احوال مادر را میپرسند ولی چه فایده؟ وقتی که باید دور و برش باشند نیستند. یک تلفن و احوالپرسی چه دردی را دوا میکند؟ همه هم پذیرفتهاند که جبر زمانه و شرایط زندگی باعث دوری شده و کاری از دستشان بر نمیآید. چند روز پیش خواهرهایم چند روزی خانهی مادر بودند. اینقدر خیالم راحت بود که شبها بدون فکر و خیال میخوابیدم. اما از روزی که رفتند دوباره همان تشویش و بیقراری به زندگیام برگشته است. دوباره تا کمی ذهنم از مشغلهی روزانه آسوده میشود انگار که به افکار منفی و استرسها و نگرانیها اجازهی شرفیابی داده باشم. یک به یک برای دستبوسی میآیند.
پدر و مادر و خواهرم به من وابستهاند. به حدی که همهی کارهایشان رو میگذارند برای وقتی که من باشم. نگرانند که من نباشم. انگار که چه کاری از دست من برمیآید. سنگینی این وابستگی عذابم میدهد وقتی که نمیتوانم کاری برایشان انجام دهم.
در خیالهایم برمیگردم به سالهای قبل. دوست دارم در آن سالها زندگی کنم. کمی که فکر میکنم میبینم دقیقن برمیگردم به سالهایی که نشانی از بیماری مادر در آنها نیست. میبینم هیچچیز جز حال مادر برایم مهم نیست. هیچ سختی و مشکلی در کنار این موضوع اصلن دیده نمیشود. همهی زندگیام خلاصه شده در بیماری و درد کشیدن مادر. تنها خواستهام همین است که برگردم به زمانی که مادر درد نداشت و میخندید. آن سالها هم سخت بود ولی نه به سختی امروز و این لحظه. چرا زندگی اینقدر خشن و بیرحم شده؟ یا از ابتدا همین بود و من تازه فهمیدهام؟
ایکاش میشد خوابید و دیگر به این چیزها فکر نکرد.
وحیییییید؟؟!!!!!!!!!
از ته دل دعا می کنم حال مادرت خوب بشه، شاید معجزست و شاید اصلا خدا دعای من رو نشنوه و شاید تو فقط حس یه جمله ی کلیشه ای رو داشته باشی به این حرف من، ولی….
مادرت با رفتن خودش راحت می شه و شما رو به یه غم بزرگ و بی مثال دچار میکنه (همون طور که ۲ سال پیش عمه ی من رفت، رفت و راحت شد ولی کل خونواده رو بهم ریخت). غمی که شاید نشه مثالی براش اورد. ولی وحید جان، برادر من، عزیز ترین دوست من. زندگی چه سخت باشه چه آسون، ادامه داره تا وقتی که نفس می کشیم، می دونم گفتن این حرف برای من راحته و شاید براتو فحش محسوب بشه ولی واقعیته. وحید جان نمی خوام بگم میدونم چی می کشی، چون نمی تونم این حرفو بزنم، چون استرس مریضی مادر ماورای تصورات من و امثال منه، ولی خوب شاید ۱ هزارم از اونچیزی که تو داری تجربه می کنی رو موقع مریضی دخترم تجربه کردم و فقط یه پیشنهاد می تونم بهت بدم و اون هم اینه که از تنهایی که همیشه داشتی بیا بیرون، بیا بیرون و حرف بزن. اگه دوست داشتی من هستم، شاید دیگه منو به عنوان دوست قبول نداشته باشی، ولی وحید عزیز، به همون شبا و روزایی که با هم گذروندیم، به فضای دخمه ی کوچیکمون تو پاساژ که اسم شرکت روش گذاشتیم قسم، من هنوز همونم، شاید از من ناراحت باشی، شاید دلشکسته و شاید حتی دور، ولی…..
وحید جان اگه دیدی حرفی ته دلت هست که نمی تونی حتی به خانومت بگی (چون می ترسی ناراحت بشه و …)، اگه بغضی گلوت رو گرفته و بخاطر غرورت نمی تونی پیش کسی بشکنیشَ، من هستم. می دونی که شنونده ی بدی نیستم، اگه بهم اعتماد کنی.
یا علی.
به امید بهتر شدن حال مادر عزیزت
ممنونم از لطفت حامد