امید نا امید
توسط: وحید
خواهر گفت: من دلم روشن است که یک اتفاق خوب خواهد افتاد. گفتم: آره. حتمن اتفاق خواهد افتاد. هر دو به هم لبخند زدیم.
گاهی وقتها آدم به صورت پیوسته به خودش دروغ میگوید تا شاید فقط برای لحظهای دلش خوش باشد و فکر کند اوضاع آنطور که نشان میدهد نیست. واقعیت را دور میزند تا همچنان در روزهای خوش زندگیاش باشد. اما تا کی؟ یکجایی واقعیت عین دیوار روبرویت قد علم میکند. رویاهایت کمرنگ و کمرنگتر میشود. هرچه زور میزنی دیگر نمیتوانی دورش بزنی و برای لحظهای فراموشش کنی.
آن سینهی سنگین و نفسهای تند پشت سر هم. آن خلطهایی که تمامی ندارد و تنها راه نفس کشیدنش را میبندد. آن کپسول اکسیژنی که هر روز باید تعویض شود. آن مورفینهای لعنتی که شیشهی عمرش شدهاند. آن تب و لرزها و بیحالیهای مکرر. هیچکدام نشانهی خوبی برای آمدن روزهای خوب نیستند. وقتی همهی دکترهایی که این اواخر بردیمش سرشان را پایین میاندازند و میگویند زیاد اذیتش نکنید، یعنی کار از کار گذشته است. یعنی بیچارهها بروید دور مادرتان بگردید.
امشب شب شهادت حضرت زهراست. این روزها حرف از مادر بیمار و مادر پهلو شکسته است. مادرم ۱.۵ سال است که دست به پهلو راه میرود. بهتر بگویم، راه میرفت. مادر چند وقت است که اصلن نمیتواند راه برود. آن اوایل که دردش ساکت نمیشد و تازه شبهایش را بیخواب کرده بود میگفت من با این درد رفتنیام. ناراحت میشدیم و میگفتیم چیزی نشده که. یک درد موقت است که با دوا و درمان رفع میشود. امیدوار بود بهتر شود. اما نشد که نشد. دردش دردی نبود که با دوا و درمان رفع شود. امید همهمان ناامید شد.
مادر دیگر نفس ندارد. حرف که میزند، نفسش قدرت لرزاندن تارهای صوتیاش را ندارد. دیگر آن صدای نحیف را هم نمیشنویم. فقط صدای نفس زدن است و تکان خوردن لبهایش. باید حدس بزنیم و لبخوانی کنیم. ناراحت نمیشود. یک حرف را چند بار تکرار میکند. وقتی بیحال است حتی لبهایش هم به سختی تکان میخورد. ما میمانیم و انبوه واژهها که پشت سر هم چیده میشوند تا مادر تاییدشان کند و منظورش را برساند. با نفسنفس زدن به سختی از لبهایش میخوانم که میپرسد: «چه خواهد شد؟ خوب میشوم؟». آخر چه بگویم؟ این موقعیت دقیقن همان موقعیتی است که آدم می خواهد زمین دهن باز کند و ببلعدش. فقط میگویم انشالله این روزها هم میگذرد. ان شالله خوب میشوی. آنقدر پوستکلفت شدهام که دیگر در این موقعیتها کنترل چشمانم را هم دارم. یاد گرفتهام توی چشمانش خیره شوم، لبخند بزنم و حرف را بزنم.
در بلاتکلیفی محض به سر میبریم. انگار هنوز نمیدانیم چه بر سرمان آمده است. فکر آینده را هم نمیکنیم. بهت زده فقط روزهایمان را در کنارش شب میکنیم. خودمان را فراموش کردهایم. انگار نه انگار که کمتر از ۳ هفتهی دیگر عید است. خانه اصلن حال و هوای عید را ندارد. اما خدا را شکر هنوز از وجود پر از مهر و محبت مادر گرم است. کافی است یک روز غذایش را به موقع و خوب بخورد. روی تختش بنشیند و نخوابد. لبخند بزند. آن روزمان عید است. مثل همین امروز.
پرسیدم مامان چی دلت میخواهد؟ گفت تو را. متوجه نشدم. لبخوانی این حرفش سخت بود. گفتم چی؟ گفت تو. باز هم متوجه نشدم. پرسیدم خوردنی است؟ گفت نه. پرسیدم نوشیدنی است؟ گفت نه. پرسیدم پس چی؟ گفت دوست داشتنی است. این را فهمیدم. پرسیدم یعنی چی؟ این بار با اشاره گفت: ینی تو. نشستم کنارش و بغلش کردم. صورتم را بوسید. چقدر طعم این بوسهاش با همهی بوسه های دیگر فرق میکرد.