دیدار
توسط: وحید
ظهر جمعه بیحال و بیحوصله روبروی تلویزیون دراز کشیده بودم و کانالها را تند و تند عوض میکردم. دیدم یکی از کانالها «سلام بمبئی» پخش میکند. با اینکه میدانستم چه سبک فیلمی است و از این دست فیلمها خوشم نمیآمد، اما کانال را عوض نکردم تا ببینم این فیلم چه داشته که میلیاردها تومان فروخته است. در صحنهای از فیلم، که علی (محمدرضا گلزار) درگیر مشکلی بود و ناامید از پیدا کردن دختری که عاشقش بود، مادرش به او زنگ زد. با لحن مادرانهای حالش را پرسید و گفت دیشب خواب بدی از تو دیدم. زنگ زدم ببینم خوبی؟ حالت خوب است؟ اوضاع رو به راه هست؟
یاد مادر خودم افتادم. روزهایی که پیشدستی میکرد و زودتر از من زنگ میزد. روزهایی که درگیر کار بودم و حواسم نبود که زنگ بزنم و حالش را بپرسم، خودش زنگ میزد. اولین حرفی که پشت تلفن رد و بدل میشد «سلام مامان جان» و «سلام بالام جان» بود. عاشق این طرز خطابش بودم. دوست داشتم هی بگوید بالام جان. دیگر فیلم را نفهمیدم. در آن روزها سیر می کردم. دلم شکست از اینکه دیگر مادری نیست که صدایش را پشت تلفن بشنوم و آرام شوم. بدجور دلم برایش تنگ شد. تا آن لحظه آنطور دلتنگی را حس نکرده بودم. ندیدن مادر خیلی عذابم میداد.
بعد از ظهر خوابیدم. نمیدانم از کجا شروع شد ولی توی خواب دیدم با مادرم هستم. با هم از مسافرت برمیگشتیم. تازه رسیده بودیم تهران. میخواستیم تهران را هم بگردیم. توی تاکسی بودیم و به سمت میدان آزادی میرفتیم. ما صندلی عقب نشسته بودیم و مادر سمت چپم بود. دستم را دور گردنش انداخته بودم و آرام با او حرف میزدم و همزمان توی ذهنم داشتم جاهایی که قرار هست برویم و بگردیم را مرور میکردم. انگار دوست داشت بگردد. حس زمانی را داشتم که برایش کاری انجام میدادم و خوشحال میشد و دعایم میکرد. آرام نشسته بود. لاغر شده بود. مثل روزهای آخری که خانهمان از نفسش گرم بود. اما انگار دیگر مریض نبود. زیاد حرف نمیزد. فقط یادم است که گفت برایم سوهان قم بخر. گفتم الان که تهرانیم. می خواهی برویم قم هم زیارت کنیم هم شب را بمانیم هم از آنجا سوهان بخرم؟ گفت نه از همینجا بخر. توی ذهنم داشتم دنبال مغازهی سوهان فروشی اطراف میدان آزادی و انقلاب میگشتم. مثل زمانی که زنده بود و دوست داشتم از من چیزی بخواهد و برایش تهیه کنم. یکهو به خودم آمدم. یادم افتاد مادر که مرده است. سرم را بلند کردم و از توی آیینهی ماشین، صندلی عقب را نگاه کردم. سمت چپم خالی بود. هیچکس کنارم نبود. دستم هوا را بغل کرده بود. نگران شدم که مبادا همهاش خواب و خیال باشد؟ با حالت مضطرب سرم را چرخاندم که ببینم مادر کنارم هست یا نه؟ همانطور آرام نشسته بود. فهمیدم کسی جز من مادر را نمیبیند. انگار که با روحش همسفر بودم. خدا را شکر میکردم که هست.
درست از روز دفن پیکر مادر منتظر بودم به خوابم بیاید. نمیآمد. خواهرهایم خوابش را دیده بودند. اما من درست ۷۶ روز برای همچین روزی منتظر ماندم. در خواب هم خوشحال بودم که بالاخره مادر را دیدم. محو نبود. کنارم نشسته بود. بغلش کردم. با او حرف زدم. اما یادم نیست بوسیدمش یا نه. کاش بوسیده باشمش.