آدمهای خاکستری شهر خاکستری من
توسط: وحید
نمیدانم شما هم با من در این مورد همعقیدهاید یا نه که رنگِ غالبِ شهرها خاکستری است، کلن وقتی اسم شهر میآید اولین رنگی که متصور میشوم، خاکستری است. ما شهرنشینها بی آنکه بدانیم و متوجه باشیم شهرمان را خاکستری رنگ کردهایم. از بالا که به شهر نگاه میکنی ساختمانهایی را میبینی که یا سفیدند یا خاکستری و مشکی، خیابانها که به خاطر آسفالتشان مشکیاند و ماشینهایی که در این خیابانها رفت و آمد میکنند اغلب مشکی و نقرهای و نوک مدادی و سفید هستند و یا رنگهایی متمایل به اینها. فقط رنگ سبز درختان و رنگهای تبلیغات شهری و مغازهها هستند که ذرهای از شدت این رنگ خاکستریِ غالب میکاهند.
از خانه که بیرون میآیم برای کار یا قدم زدن و هواخوری در این هوای دود گرفتهی شهر، به آدمها و رفتار و قیافه و نحوهی ارتباطشان با یکدیگر توجه میکنم. آدمهایی که یا از کنارشان رد میشوم یا در تاکسی و اتوبوس کنارشان مینشینم و میایستم و یا در مغازهها و فروشگاهها برای لحظهای از طریق نگاه یا صحبت کوتاه با آنها ارتباط برقرار میکنم. رنگ خاکستری نشسته بر چهرهشان را خیلی خوب میشود تشخیص داد. همان رنگ خاکستری شهر را. خیلی از مردم در حرف زدنهایشان، در نگاهشان در رفتارشان خاکستریاند. خاکستری در نظر من رنگ خشن و بی روحی است، رنگ بی توجهی و خنثی بودن است، رنگ عصبانیت و حق به جانب بودن و «به من ربطی ندارد» است. رنگ نگرانی و استرس و اضطراب است. رنگ دروغ و فریبکاری است.
در شهرِ خاکستریِ من آدمها غالبن خاکستری شدهاند با همان خصوصیات رنگ خاکستری که رفته رفته تیرهتر هم میشود. دیگر همسایه هوای همسایه را ندارد. اصلن همسایهها همدیگر را نمیشناسند چه رسد به اینکه با هم رفت و آمد داشته باشند و از حال و احوال همدیگر خبری داشته باشند.
در شهر خاکستریِ من لبخند دارد فراموش میشود. آدمها همه اخمو هستند. حتی دیدن راه رفتن کودکی که تازه راه رفتن را یادگرفته و دستش در دست مادرش است، لبخند به چهرهی کسی نمیآورد. آدمها همه در حال دویدن هستند و وقت خندیدن هم ندارند. بهانهای هم برای خندیدن نمییابند.
در شهرِ خاکستریِ من، «من» مهمتر از «شما» است. در هر موقعیت و جایگاهی. چه حق با «من» باشد چه نباشد.
شهر خاکستریِ من روزگاری نه چندان دور، سبز بود. همه جایش. حتی دل آدمهایش.