مادر
زمانی که مدرسه میرفتم، شیفت صبح و بیدار شدن از خواب برایم مصیبت عظمی بود. معمولن دو هفته صبحی بودیم و دو هفته بعد از ظهری. روزهای آخر شیفت صبح مادرم که از خواب بیدارم میکرد، میگفت یکی دو روز بیشتر نمانده، از هفتهی دیگر بعد از ظهری میشوی و راحت میخوابی. هر روز صبح کنارم مینشست و تا صبحانه و چایم را نمیخوردم از جایش تکان نمیخورد. مرا راهی مدرسه میکرد و به کارهایش میرسید. زمان دانشگاه هم همینطور بود. انگار که همان بچه ی ۸-۹ سالهی سالهای نه چندان دور بودم که تا صبحانهاش را نخورده است نباید از خانه خارج شود. شاغل که شدم هم اوضاع به همین منوال بود. مادر همیشه صبحها کنارم بود. روزهایی که ماموریت کاری داشتم، موقع خارج شدن از خانه تا دم در میآمد و صدای آیتالکرسی خواندنش را موقع پوشیدن کفشهایم میشنیدم. عادت کرده بودم به شنیدن آیتالکرسی از زبان مادر. آیتالکرسی مادر، حرز من بود. انگار که حریم امنی دور تا دورم را احاطه کرده باشد، با خیال راحت دنبال کارهایم میرفتم و برمیگشتم.
هر جایی از خاطراتم را که نگاه میکنم مادرم کنارم است. از بچگی بیش از هر فردی به مادرم وابسته بودم. نبودنش از همان روزها برایم سخت و وحشتناک بود. زنی رنج دیده و مصیبت کشیده که محال است یادآوری خاطرات کودکیاش اشکت را سرازیر نکند. زنی که بدون ادعا و بدون انتظار زندگیاش را وقف فرزندانش کرده است.
درد و مصیبت آدم را پوست کلفت میکند. فکر کردن به درد، ترسناک است اما وقتی درگیرش شدی مجبوری یک جوری با آن بسازی. یکهو به خودت میآیی میبینی دقیقن وسط آن اتفاقات وحشتناکی هستی که کابوس روزها و شبهایت بود.
برای یک جلسهی مهم کاری مجبور شدم یک روز مادر را ترک کنم. همسر و خواهرهایم پیشش بودند. دوریام از مادر کمتر از ۳۶ ساعت بود اما در این زمان اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. چه قید مسخرهای است این «باید» و «نباید». مگر دست خودمان است که برای رخدادن یا ندادن یک اتفاق تعیین تکلیف کنیم؟ یا جلوی رخ دادن این اتفاق را بگیریم؟ بگذریم. صبح خروسخوان مادر را نیمه هوشیار به اورژانس بیمارستان میبرند. همسر و خواهرها و خواهرزاده. مادر را سریع به قسمت احیای قلبی و ریوی میبرند و کمی که اوضاع مساعد میشود برای اسکن و از اینجور اقدامات تشخیصی از این بخش به آن بخش منتقل میکنند و در نهایت دکتر میپرسد با چه کسی در رابطه با این بیمار صحبت کنم؟ همسر را نشانش میدهند. خواهرها از اصطلاحات پزشکی و اقداماتی که باید انجام شود سر در نمیآورند. بارها پیش آمده که کادر بیمارستان فکر کردهاند من و همسر از همکارانشان هستیم. هر بار که میپرسند با لبخند تلخی میگوییم: نه همکار نیستیم. آنقدر که این سالها با دکترها و کادر درمانی صحبت کردهایم خیلی مسایل را یاد گرفتهایم. دکتر به همسر میگوید اوضاع اصلن خوب نیست. کلیشهی سیتیاسکن را نشان همسر میدهد و میگوید یک ریه کامل از بین رفته است. احتمال گسترش بیماری تا مغز هم هست. متاسفانه در این مرحله کاری از دست کسی بر نمیآید. میتوانیم همینجا بستریاش کنیم اما پیشنهاد میکنیم به خانه ببریدش. چند روزی که هست را بگذارید راحت باشد. اذیتش نکنید.
اینها را بعد از ۲۴ ساعتی که ۱۰۰۰ کیلومتر دورتر از خانوادهام بودم از زبان همسر و پشت تلفن میشنوم. نمیخواست بگوید. در تماسهایم فقط میگفت حال مادر خوب است. اما میدانستم فقط برای دلخوشی من این حرفها را میزند. من که میدانستم مادرم را در چه وضعی بالاجبار ترک کردهام. در نهایت با برادرم تماس گرفتم و او گفت که چه اتفاقی افتاده است. وقتی همسر فهمید در جریان اوضاع هستم او هم تسلیم شد و آنچه اتفاق افتاده بود را مو به مو توضیح داد. آخر حرفهایش هم من گریه میکردم هم او. من داخل ماشین و در جاده به سمت خانه و او در حیاط خانهی مادر.
مدام به این فکر میکردم که به جایی رسیدهایم که دکترها میگویند مادرتان را ببرید خانه و نفسهایش را بشمارید. همان مادری که در طول زندگیاش پسر ته تغاری وابسته به خودش را یک بار هم بدون صبحانه راهی مدرسه نکرده بود. همان مادری که وقتی دست به دعا بلند میکرد، طوری دعا میکرد که انگار قرار است همان لحظه مستجاب شود. آن بیماری وحشتناکی که ۷ سال پیش همهی وجود مادر را در بر گرفت، حالا زمینگیرش کرده است. طوری که اجازهی نفس کشیدن بدون کپسول اکسیژن را به او نمیدهد. نفسهایش را به شماره انداخته و همهی ما را نگران و مشوش از اتفاقاتی که میدانیم قرار است بیافتد و نمیخواهیم بیافتد. وضعیتی که زمانی وحشتش را داشتیم و حالا تجربهاش کردیم.
همه جمع شدیم در خانهی پدری. نگهداری از مادر کار یک نفر و دو نفر نیست. غذا خوردنش. خوابیدن و بیدار شدنش. دستشویی رفتنش. مراقبت از گلوی تراکئوستومی شدهاش. شرایط سختی است. شکایتی نداریم. نباید هم داشته باشیم. نمیتوانیم هم داشته باشیم. همهی عمرش را صرف راحتی ما کرده است. حالا موقع جبران گوشهای از زحماتش است. همانطور که عشق نا تمامش را نثار تک تک این فرزندان کرده است.
تنها آرزویم برای مادرم درد نکشیدن است. با روحیهای که دارد میدانم که انجام هر کدام از کارهای شخصیاش توسط هر فرد دیگری چقدر برایش عذاب آور است. زمینگیر شدن مادر دردناک است. کسی که وقتی پدر در خانه نبود با غیرت مثال زدنیاش برایمان پدر هم بود.